۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

محور اصلی هر صحبت و حرف روحانی الان شده لجن‌پراکنی به مسعود رجوی براستی چرا ؟؟


آناتومی ‌رقت‌انگیز مردی که برای حرفهای مفت بسیارش مفت حرف نمی‌زند

https://bit.ly/2wgU2V3 

یک بار شادروان عماد رام در نشست شورا گفت کسانی هستند که حرف مفت زیاد می‌زنند ولی هیچ وقت مفت حرف نمی‌زنند. این طنز شیرین در سالهای بعد مصداقی پیدا کرد که من تا همین اواخر باورش نداشتم. محمدرضا روحانی از زمره آنان است. علت یقین کنونی‌ام را خواهم نوشت.
او بعد از خودفروشی سیاسی‌اش به وزارت اطلاعات تنها کارش شده یاوه سرایی علیه مسعود رجوی، از طریق نفی هویت سیاسی و ایدئولوژیک و انتخاب آزادانه و آگاهانه تک به تک مجاهدین دیگر.
به بخشی از دروغ‌ها و فحاشی‌های او، که نمونه کامل‌العیار یک انحطاط سیاسی و حتی اخلاقی است، بپردازیم. 
او مدتی عضو شورا بود. و احترامش برای همه مجاهدین واجب. زمانی که من در دبیرخانه شورا کار می‌کردم به اقتضای کارم با او هم مراودات مختصری داشتم. از صمیم قلب احترامش را رعایت می‌کردم و الان هم از این بابت پشیمان نیستم. فکر می‌کنم به وظیفه اخلاقی و مجاهدی خودم عمل کرده‌ام. همان زمان در مورد او از این و آن(غیر مجاهدین) حرفهایی می‌شنیدم. در عین حال که می‌دانستم اغلبشان درست است اما کوشش می‌کردم روی روابطم با او تأثیری نگذارد. سعی داشتم پرگویی‌ها و بیراهه بودن حرفهایش را تحمل کنم و اگر هم نکته آموزشی یا تاریخی در آنها یافتم بیندوزم. این اواخر، گاهی او با گله و شکایت به من از سن و سال بالای خود و فرارسیدن موسم بازنشستگی‌اش می‌گفت. من در ابتدا آن را جدی نگرفتم و مربوط به بیماری‌اش می‌دانستم. اما جلوتر که رفتیم، و «غر» بازنشستگی نه یک بار که چندین بار تکرار شد، بوی خوبی از آنها استشمام نکردم. تا این که او به صورتی بسیار زشت و ناجوانمردانه عهد شکست و خیانت و خودفروشی کرد. من البته اصلا خوشحال نشدم. با طنز تلخی گفتم:‌ «حسن اونا رضای ما را برد» منظورم حسن روحانی رئیس جمهور رژیم بود و رضا روحانی عضو شورا. یادم آمد که مدتها قبل از رفع زحمت از شورا در یک صحبت خصوصی به خود او درباره رابطه‌اش با مصداقی و نقش تفرقه‌افکنانه و مأموریت او برای وزارت اطلاعات گفته بودم. زیرا می‌دانستم کسی که با فرومایه روزگار می‌برد مثل این است بخواهد: «کز نی بوریا شکر» بخورد. یادم می‌آید صراحتا به او گفتم مصداقی برای انجام یک مأموریت آمده است و او با تمسخر به شانه‌ام زد و گفت: «صد تا مثل مصداقی شاگرد من هستند حالا من گول او را بخورم؟». و دریغ که چندی نگذشت و دیدیم هم نفس کفچه ماری مثل مصداقی شد. و تازه در آن اوایل طلبکار هم بود که اختلافات بین مجاهدین(منظور بین مجاهدین و مصداقی است!) به ما چه مربوط است!‌ مجاهدین می‌خواستند ما(یعنی غیر مجاهدین) به نفع آنها موضع بگیریم! و حالا در اثر هم‌نشینی با همان «شاگرد صدم اش» وقتی چاک دهانش را که باز می‌کند جز عفونت و چرک و ریم چیزی فوران نمی‌کند.
به حرفهای بی سر و تهش در میهن تی.وی نگاه کنید. یک بار نوشتم که من واقعا برای این که بفهمم چه می‌گوید، جدای از درستی و غلط بودن آنها، دقت کرده‌ام و متأسفانه ناامید شده‌ام و هربار به نتیجه رسیده‌ام که پرت و پلاهایش فقط برای خالی نبودن عریضه و اجرای مأموریت و دریافت وجوه شرعی مربوطه است و بس! برای این که فقط ادعا نکرده باشم یک نمونه را مثال می‌آورم. 
در یکی از گفتگوهایش با مردک وزارتی ـ فراماسونر کارچرخان میهن تی.وی درباره قیام اخیر دی ماه و آلترناتیوها و افراد مطرح در آینده سیاسی ایران حرف می‌زد. اول از همه، و به عنوان پیش درآمد، با خبری دروغ از یک ساواکی، که حالا خود را کارشناس معرفی می‌کند و معلوم نیست سرش به چند سرویس اطلاعاتی وصل است، درباره جاسوسی مجاهدین در دم و دستگاه رضا پهلوی شروع کرد. و نظر بسیار خردمندانه‌ای داد که: «عملی که اینها(یعنی مجاهدین) در خانه رضا پهلوی می‌کنند به خاطر این نیست که اینها را به قدرت نزدیک بکند به خاطر این است که رضا پهلوی را از قدرت دور کند!». بعد با تملقی مشمئز کننده یادش آمد که: «رضا پهلوی درس خوانده است. رفته است سیاست خوانده است. زنش حقوقدان است. اینها(یعنی مجاهدین) همانجایی که بوده‌اند درجا زده‌اند وعقب گرد هم کرده‌اند» و بلافاصله «اما پاکستان» خود را شروع کرد و با اشاره به مسعود رجوی گفت: «این آقا(رضا پهلوی) می‌گوید من تسلیم نظرمردم هستم . ولی این(مسعود رجوی) می‌گوید که من آقای مردم هستم». بعد هم بحث به این کلام زرین می‌رسد که:‌«من هم می‌خواهم از این سلطنت‌طلب‌ها خواهش کنم بگویم که از این به بعد پادشاه ایران زنان باشند»!
بعد از این رهنمود گهربار تاریخی بحث قیام و بقیه مسائل مربوطه فراموش می‌شود و روحانی به نقش زنان در انقلاب کشیده می‌پردازد:‌ «زنان اولین نیرویی بودند که آمدند دم کانون وکلا و ایستادند و هنوز هم ایستاده‌اند. از این به بعد یک قانون اساسی بنویسند(سعی نکنید بفهمیدچه کسی بنویسد؟ ارد دادن از ویژگیهای قدیمی‌ایشان است) که از این به بعد زنان پادشاه بشوند. این آقا (باز هم معلوم نیست منظورش چه کسی است) هم خیالیش راحت باشد مسئولیت از بار گردنش برداشته می‌شود» و بالاخره این همه ذکاوت تاریخی که با انسجامی‌حیرت‌انگیز بیان شده است به یک راه حل عجیب و غریب راه می‌برد:‌ “یک راه حل خوبی دارد به نظرم رسید که از طریق شما از خانم دیبا خواهش کنم که شما خانم اهل هنر هستید، هنر را می‌شناسید. هنر را می‌دانید. آقای ربیع حسین را هم می‌شناسید پسر آقای امین الله حسین اینها ایرانی تبار هستند و خودشان را ایرانی می‌دانستند و می‌دانند و کارهای مهمی‌کرده‌اند... ». سرگردان نشوید و بی جهت خود را خسته نکنید که بابا بحث قیام و آلترناتیو چه شد؟ اما ای کاش کار به همین جا ختم می‌شد. نقالی ایشان به «ربیع حسین» می‌رسد که در سال۱۹۹۳:‌ “یک نمایشنامه‌ای نوشته بود که عینا تجدید کردند زندگی ماری آنتوانت را، وکلا آمدند و دفاع کردند و ... یک نمایشنامه مستند بود». بعد هم با تملقی محترمانه (ادب اجازه نمی‌دهد کلمه واقعی آن را بنویسم) ما را و بحث را به کلیسایی می‌برد: «چندروز قبل هم دیدم که عده‌ای توی کلیسایی رفته‌اند و درخواست کرده‌اند که برای پادشاه شهید باید دعا کنید. این پادشاه در ۲۲۵سال قبل با گیوتین اعدام شده بود یعنی لویی۱۶ بعد از ۲۲۵سال مردم هنوز معترضند. این مردم درکشور فرانسه حزب دارند. اینها را، هم خانم فرح پهلوی(بالاخره دیبا یا پهلوی؟ باز هم بگذرید و زیاد روی این خرده ریزها مته نگذارید به پیام سیاسی این قبیل فراموشی‌ها توجه کنید)، و هم پسرشان، هم عروسشان اینها درس خوانده هستند و اینها را بلدند» و ما آخر سر حیران و سرگردان ماندیم که راستی بحث قیام بود و قیام چه شد؟ آیا باورتان می‌شود که یک انسان که روزی ادعای مصدقی بودن داشت این گونه به افلاس و چاپلوسی بیفتد؟ و این اباطیل را سر هم کند؟
تکرار می‌کنم از این همه انحطاط اصلا خوشحال نیستم. می‌پذیرم که یکی از ضعفهای من همین خوش خیالی‌ها است. ایمان نداشتم که خلایق را هر چه لایق!‌ جای او همان جا بود که الان قرار گرفته است. او عادت داشت مسائل را با ذکر نمونه‌هایی از تاریخ مشروطه بیان بکند. یکبار که درباره امثال احسان نراقی و نقش او در قتل شهید والامقام محمد مختاری صحبت می‌کردیم به او گفتم برخی روشنفکران خود فروخته برای حطام دنیا به خدمت قدرتهای حاکم برمی‌آیند. بعد هم، به نقل از دفاعیه برادر مسعود، برایش از مستوفی الممالک نخست وزیر رضا شاه گفتم. او روشنفکری بود که به خدمت رضا شاه در آمد. اما در سال۱۳۰۹ وقتی که دوره صدارتش به پایان رسید حسب‌المعمول رفتار «شاهان و بزرگان» به دور انداخته شد. او که به خوبی می‌دید تفاله و رانده و مانده شده به مصدق پیام داد «من تا چانه به گل نشسته‌ام شما مواظب باشید تا فرق سر در لجن فرو نروید». هر چند قیاس مع الفارق است اما یقین دارم که وزارت مربوطه و مأموران پیشانی سفیدی که برای او به خاطر فحاشی و لجن‌پراکنی علیه مجاهدین کف و دف می‌زنند بعد از استفاده‌های لازم او را همچون تفاله‌ای بی مصرف و مشام آزار دور خواهند انداخت.
و چه تأسف بار است شنیدن یاوه‌های مردی که روزی تقاضا می‌کرد یک همکارش(لاهیجی) به خاطر مزخرفی که در مورد شهر اشرف گفته بود محاکمه شود و حالا تمام آن رنجهای اشرفیان را به فراموشی سپرده و بالا آورده‌های یک مزدور روان پریش را نشخوار می‌کند. یک بار به من گفت با اسماعیل نوری علا صحبت کرده و به او گفته تو پیر شده و خرفت هم شده‌ای؟ تمام سکولاریسم تو را جمع کنی در طرح جدایی دین از دولت شورا آمده است. از آنجا که او را به خالی‌بندی می‌شناختم هیچگاه از او باور نکردم که با چنین صراحتی سخن گفته باشد. اما به هرحال نمی‌توانم الان کتمان کنم که بیشتر و بیشتر متأسفم از خرفتی او وقتی که می‌شنوم درباره همسنگران سابقش تا این اندازه دریده شده است. 
محور اصلی هر صحبت و حرف روحانی الان شده لجن‌پراکنی به مسعود رجوی است که بیش از ۲۰سال زندگی او و خانواده‌اش را بدون کمترین چشمداشت تأمین کرده است. اما امروز «به فرموده وزارت» او هرحرف و بحث دیگری را انحرافی می‌داند و تکیه کلام و برگشت تمام حرفهایش به مسعود است. ذکر یک نمونه کافی است. چندی قبل من مقاله‌ای نوشتم درباره کارچرخان تلویزیون میهن تی.وی که علاوه بر این که دانشجوی بورسیه ساواک و عضو فراماسون بوده است آدم بی سوادی هم است به طوری که در نوشتن زندگینامه خودش بیش از بیست غلط املایی و انشایی دارد. سعید بهبهانی به جای پاسخ دادن به این که کجای حرفهای من غلط بوده است در برنامه‌ای که میهمانش روحانی بود شروع به فحاشی کرد. مرا دیوث پدری بزرگ شده در شهرنو و بی سیرت شده توسط آمریکاییها خواند و با لات بازی نوع مصداقی جویای آدرس خانه‌ام در پاریس شد تا بیاید خدمتم برسد! بهبهانی هنگام فحاشی چنان کنترل خود را از دست داده بود که روحانی متوجه فضیحت آن شد، و با این که خودش هم ملنگ بود، سعی کرد قضیه را یک جوری جمع و جور کند. از جمله گفت:‌ “من خشم و ناراحتی شما را درک می‌کنم ولی عرض کنم که فکر می‌کنم در شغلی که شما دارید در معرض این قبیل هرزه دری‌ها قرار می‌گیرید و بهتر است که اساس شو نگاه کنید. اساسش روابط ظالمانه‌ای است که شخص مسعود رجوی به تک تک اینها تحمیل می‌کند. این بیچاره‌ها آلت فعل‌اند اینها کاره‌ای نیستند. هیچ اراده‌ای از خودشان ندارند». بعد هم برای این که حرف خود را مستند کند بدون این که نام کسی را ببرد اضافه کرد: «من عرض کنم که در همین جا که نشسته‌ام احتمالا توی همین اتاق یکی از مفاخر کشورمان را چند روز بعد از این که استعفا کردم در اینجا دیدم. آمد به من گفت فلان کس به هیچ کدام اینها جواب نده تمام این کارها زیر سر مسعود رجوی است و من آن حرف را گوش کردم. به شما هم آن توصیه با ارزش را می‌کنم همیشه مخاطبتان همان آمر باشد اینها که کسی نیستند» با این اعتراف آن «مفاخر» گمنام کشور شناخته شد. در واقع از سربازان گمنام وزارت اطلاعات بوده است که آمده ضمن دست مریزاد گفتن به استعفای ایشان خط و خطوط جدید را هم ابلاغ کند. روحانی هم گوش به فرمان و حسب الدستور در ادامه بهبهانی را به نوشیدن یک لیوان آب سرد دعوت کرد تا فرصت برای نشانه روی سوژه اصلی از دست نرود:‌ «بنابراین من می‌دانم شما عصبانی هستید از این آدم. همین آدم علیه من هم نوشته! همین اخیرا نوشته بود که فلان کس که ورور می‌کند. من همین جا توی کتابخانه‌ام هست کتابهایی که این آقا به من محبت کرده نوشته «افتخار وکلا» و نمی‌دانم «روشنفکر متعهد» آن موقع رئیس بهش دستور داد آن جوری نوشت. حالا می‌گوید یک جور دیگه بنویس. بنابراین اینها آلت فعل اند». من در مورد خودم لازم نمی‌بینم بگویم که جناب افتخارالوکلا دروغ می‌گوید و هیچگاه در تقدیم نامه کتابی که احیانا به او داده‌ام چنین «اتهاماتی» به او نزده‌ام. اگر راست می‌گوید می‌تواند در همان میهن تی.وی‌اش نشان دهد. از این هم که او و همگنانش من (و ما) را قلم‌کش بخوانند اصلا تعجب نمی‌کنم. از بزرگان ادبیات و فرهنگ خوانده‌ام که گابریل گارسیا مارکز را هم به خاطر حمایت از انقلاب کوبا «نشمه کاسترو»، «خبرچین و شریک جرم فیدل کاسترو» و «شریک در تیرباران و کشتار» می‌خواندند. حتی زمانی هم که مرد درباره‌اش نوشتند:‌ «کریه‌ترین جانوران حامی‌ دیکتاتوری‌ها چه بسا نویسندگان شاعران و هندرمندان‌اند». با این حساب من افتخار می‌کنم که شاگرد کوچک علامه دهخدا هستم که از نظر شمایان «قلم کش» و «مدیحه سرا»ی مصدق بود و درباره رهبر جنبش ملی گفته است: 

ای مردم آزاده کجایید؟ کجایید؟
آزاداگی افسرد بیایید، بیایید
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید
مقصود از آزاده شمایید، شمایید
گیرید همه از دل و جان راه مصدق
زین راه در آیید اگر مرد خدایید

یعنی درباره مسعود گفته‌ام:
شعرم را برای تو می‌خوانم
تا همگان بدانند، تا همگان بدانند 
آن کس که در تو مرد،
آن کس که برای تو زیست،
نمی‌خواست تا که بمیرد در چاهکی بو گرفته
نمی‌خواست بوسه زن تیغ خونین هیچ دشنه‌ای باشد.
نمی‌خواست پوچی تنهایی‌های خود را
در پینکی دودآلود چرسی
زیر زل آفتاب سرگردانی رقم بزند.

اما حالا شما بگویید که به ساز کدام پیشانی سفید لو رفته می‌رقصید؟ و «قلم به مزد و زبان به مزد» کدام مقام شده‌اید که این چنین با حقد و نمک‌نشناسی در باره برادر مسعود می‌گویید: ‌«‌آقای رجوی تو خانواده‌ها را منحل کردی، اسمش را گذاشتی انقلاب. بچه‌های کم سن سال را بردی به جنگ کشاندی. خانواده‌ها را منحل کردی. اجازه نمی‌دهی که همین الان خانواده‌ها بیایند بچه‌هایشان را، بچه ها چیه؟ پیرمردهایی که ۵۰سال است ۴۰سال که ببینند پدر و مادر و خواهر و برادر بیاید و ببیند. دیگر چه کاری شما باید می‌کردید که نکردید؟ چرا درس نمی‌گیرید؟» 
وقتی شنیدم که او همه ما مجاهدین را «آلت فعل»ی بی اراده و مغزشویی شده خوانده است، در حالی که خودش به خوبی می‌داند این چنین نبوده و نیست، یقین پیدا کردم که کار از جای دیگری آب می‌خورد. فهمیدم او «مفت حرف نمی‌زند». با این حرف مفت روحانی، و ایضا بقیه حضرات باند مصداقی، تمامیت شعور ما در یک انتخاب ایدئولوژیک و سیاسی سلب می‌شود. هرکس می‌تواند با انتخاب ما مخالف باشد. اما من و ما را فاقد اراده و شعور در انتخابمان دانستن یک رذالت اطلاعاتی است. بدترین و زشت‌ترین توهین به من و ما فحاشی‌های امثال بهبهانی نیست. حتی عربده‌کشی‌ها و لات بازی‌های مصداقی نیست. بدترین توهین به یک مجاهد نفی هویت ایدئولوژیک و سیاسی و انتخاب آزادانه او است. اما علاوه بر این، این حرفها را توهین به همه شاعران و هنرمندانی می‌دانم که چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی آگاهانه انتخاب کردند و گام در راه آزادی زدند. شاعر شهید خسرو گلسرخی در آخرین شعری که حکم وصیت نامه‌اش را دارد نوشته بود: «من کور نیستم/ باید تو را بستایم/... باید که خاک من از خون من بنا گردد/ پیکار می‌کنم/ می‌میرم/ این است عشق من». آیا چنین انسانیتی و چنین انسانی در دستگاه امثال روحانی که در دوزخ نیهلیسم و بی آرمانی خود می‌سوزند جایی دارد؟ آنها باید بگویند که گلسرخی ها مدیحه سرای چه کسی بوده‌اند.

ختم کلام و پاسخ ما:
به نظر می‌رسد که غول قیام بدجوری حضرات را به دست و پا انداخته است. برای همین هم این باند فاشیستی در شلیک بی محابا به مجاهدین و شخص برادر مسعود هیچ حد و مرزی برای خود قائل نیست. وراجی‌ها و تهمت پراکنی‌های آنها به صورت یک سمفونی عربده و نفرت با صدای گوش خراشی ادامه دارد. و البته ادامه هم خواهد داشت. هرچند سعی می‌کنند با هماهنگی حرف واحدی را بزنند. اما سعدی به ما آموخته است:

تا سگان را وجوه پیدا نیست
مشفق و مهربان یکدیگرند
لقمه‌ای در میانشان انداز
که تهیگاه خود بدرند

در پاسخ به اراجیف و جعلیات و سندسازی‌های باند فاشیستی مصداقی و یغمای و روحانی ما دستور‌العمل شهید والامقام نهضت ملی دکتر حسین فاطمی ‌را آویزه گوش داریم. آن گاه که در اولین سرمقاله باختر امروز خود نوشت:‌ «ما هتاکی نمی‌کنیم ازجاده عفاف و نزاکت قدم بیرون نمی‌گذاریم ولی با بی باکی حمله می‌کنیم، بدون ترس ستیز می‌زنیم، پرده از روی حقایق برمی‌گیریم و رشید در این میدان بازی می‌کنیم. البته ذکر حقایق با منافع اشخاص تماس دارد و جمعی را با ما دشمن می‌سازد ولی چه می‌توان کرد؟ این شغلی است که با رغبت اختیار و وظیفه‌ای است که به ناچار باید انجام کنیم». 
پس با یقین تمام می‌گوییم اکنون که غول قیام سربرآورده دیر و دور نیست تا سیه روی شوند آن کسان که غش داشته‌اند.

کلماتشان،
این لاشه های گندیده گورزاد،
 ارزانی طویله هایشان! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر